<$BlogRSDUrl$>

 


ز چه ناليم؟ كه از ماست بناليم، كه بر ماست 


اين متن را چند وقت پيش نوشتم اما ميخواستم بي خيالش بشم اما حال و روزم تغييركرد وحالاپستش مي كنم.
اين بار باز مي خواهم بنويسم، اما از چه و از كجا والله نميدانم . اما به چه خدايي به همان خدايي كه وجودش را نميپذيرم و يا ميگويم كه به ما سنمي ندارد .
اين بار ميخواهم از فرهنگ بي فرهنگي مان بنالم ! آره فقط ميخواهم بنالم ، نه اعتراض كنم ، نه فرياد انقلابي سر دهم و نه از كسي انتظار واكنشي داشته باشم . فقط ميخواهم بنالم . گرچه اصلاً برايم مهم نيست كه ناله ام را كسي بشنود يا نشنود . ولي اين چند روزه به اين نتيجه رسيده ام كه آدم كمي هم بايد به خودش فكر كند، نه كه خود خواه باشد، نه بايد به خودش فقط فكر كند كه اگر نكند خواه ناخواه ، لگدمال ميشود. اين است كه براي روان خودم مفيد ديدم كه ناله كنم تا ديگر صدايي در بين ديوارهاي جمجمه ام نپيچد .
مي خواهم ناله كنم از دين، از دنيا، از زندگي، از حكومت، از جبر و اختيار پوچ ، از اينكه همين الآن به ذهنم رسيد كه ننويسم پوچ، چون شايد كسي فكر كند كه من پوچ گرا شده ام، از اينكه : " در اين روزگار دهانت را مي پويند، مبادا كه گفته باشي ..." بنالم از شهر سنگستان، از زمستان، از چنگ بي قانون، از آخر شاهنامه، از زيبايي باغ بي برگي، از اخوان، ديگر از چي؟ از خودم، از زنگي ام ،از دوستان نداشته ام، از افكار به ناكجا رونده ام، از عشق نداشته ام، از خداي نداشته ام و باز بنالم از بي فرهنگيمان گرچه همه از اين ناليده اند و صداي ناله هايشان هنوز در گوش من تا عمق وجودم، درميان ديوارهاي جمجمه ام مي پيچد و حيف كه تنها خودم صدايش را ميشنوم. مي خواهم بنالم از اينكه كه نميتوانم ناله كنم، كه هر گاه خواستم ناله كنم، صدايي آرام در گوشم نجوا كرد، كه با ناله و مويه كاري از پيش نميرود، بايد مرد ميدان بود، اما حيف كه همه ي مردان، مرد چاله ميدان بودند . همه در حصار بايدها و نبايدها و باز نبايدها محدود شده بودند. افكارشان هنوز از ماشين دودي سوار شدن در شابدالعظيم پيش نميرفت، نمي رود و نخواهد رفت. كه هر دم بايد گوش به زنگ نه نه قمر خودشون محمد نه نه قمر (ص) باشند. كه هنوز بايد بين قرن 14 و21 قدم بزنند و هيچ كاري به قرن 26 پهلوي نداشته باشند، كه ما مردم متمدن ايراني نبايد حرفي از تمدن كفرآميز 2500ساله مان بزنيم . كه بايد سنگ محمد را به سينه بزنيم تا جگرمان را آتش بزند. كه بناليم و بگرييم . كه بايد بناليم و خود با دستان خودمان براين نابسامانيها جولان دهيم و جيغ بكشيم ولي صدايمان ين ديوارهاي جمجمه مان بپيچد و هيچ بيرون نيايد. كه باز بعد از 50 سال رجاله ها را ببينيم كه "ميروند تا مي خورند شراب ملك ري خورند، حالا نخورند عقده گلويشان رامي فشارد " كه بعد با افتخار از دستاوردهاي انقلاب بگوييم كه قربان آقاي خميني بروم كه عجب آدم عارف و مرشد مسلكي بود كه گفت :"رهبر ما آن نوجوان سيزده ساله است كه..." و نگوييم كه اين آقا چرا از همان اول خودش را رهبر ما ناميد و چه و چه ها از كرده ها و نكرده هايش كه بعد از شاه اسماعيل صفوي كه مذهب شيعه را مذهب رسمي ما ايرانيان كرد، آقا با اسلامي كردن حكومت سرافرازمان كرد، كه از اين به بعد بايد همه ي كارهايمان را با ضد ارزش هاي مثلاً ارزش اسلامي هماهنگ كنيم . كه حرفهايمان ضد ارزش و وجودمان بي ارزش و آنگاه اعمال ضد ارزشي اسلامي هر روز دودمان فرهنگ كفرآميز ايراني(ارزش گذاري شده توسط فرهنگستان ادب حكومت اسلامي)را بر باد دهد.
و از رشادت هاي چاله ميداني هايمان در ميدان ژاله و خيابان شهباز بگوييم و جار بزنيم كه:" مگر آنها از شراب الهي مست بودند " و بعد بناليم از اينكه مصرف مشروبات الكلي در ايران 5/2 برابر قبل از حماسه ي انقلاب اسلامي ايران شده است و عجب حكومتي داريم! فقر و فحشا بيداد مي كند (كه دهنمكي سوته دل هم فيلمش رو ساخت كه مثل همه ي كارهايش بوي گند خفقان و حكومت ميداد)
مگر من نگفتم كه اگر شراب ملك ري نخورند عقده گلويشان را ميگيرد . حالا آقايان ميگويند : " نه آقا! امام بد نبود! اينها بد كردند، اول انقلاب از اين خبر ها نبود!" زهي! خيال باطل! اول انقلاب هم اوضاع از همين قراربود شما خبر نداشتيد . آن زمان جاي "عرق سگي" ، شراب روحاني مي خوردند . آنها مست از مي خميني بودند . روح خود را مست و مسخ كردند و حال عربده هايش را به نسل ما تحويل ميدهند كه ديگر توان عربده كشي برايشان نمانده و باز ناله ميكنند و ناله را براي نسل ما يادگار مي گذارند و شيشه هاي وجودمان را در هم مي شكنند.
نوشته شده توسط مهرداد گوركن در تاريخ 13/9/1383 ساعت 23

مهرداد گوركن




من و احساس سقط جنين 



دو روز است كه دارم كد مي زنم ،لااقل دو روز هم كاغذي روي پروژه ام كار كرده بودم و اگر كل زحمتي كه روي پروژه ام كشيدم رو حساب كنيم ،مي شود حدود چهار روز كد نوشتن و دو يا سه روز كاغذي كار كردن. اما با اين حال امروز به خاطر مشكلات ويندوزم نتوانستم آنرا ديباگ* كنم و پروژه ام ماند روي دستم و تحويل ندادم. راستش ديروز تو دانشگاه تقريباً فهميدم كه باگ* برنامه ام كجاست اما از زور خواب اومدم خونه كه يه كم استراحت كنم و بعد برنامه ام را ديباگ* كنم ،اما ديدم اي دل غافل هر كاري كه كردم بورلند سي* ام بالا نمي اومد. كه ديگه تصميم گرفتم بي خيال پروژه بشم.
حالا يه احساسي دارم شبيه به احساس زني كه بچه اش رو سقط مي كنه. آخه من هم امروز در كمال ناباوري پروژه ام رو در نطفه خفه كردم. يه احساس شبيه به احساس پوچي ،توأم با سرخوردگي و البته وجدان درد كه هر لحظه باز به خودم ميگويم كه به من چه. كه واقعاً هم اصلاً تقصير من نبود ،كف دستم رو كه بو نكرده بودم كه ويندوزم اين جوري ميشه. امروز وقتي پروژه ي بقيه ي بچه ها رو ميديدم يه حس نفرت نسبت به برنامه نويسي و گاه نيز نسبت خودم پيدا ميكردم .
بدبخت كساني كه بچه شون رو سقط ميكنند، من به خاطر يه برنامه ي چسكي كه 6 يا7 روز پاش وقت گذاشته بودم اين جوري عزا گرفته ام ، بدبخت آنها كه چند ماه وقت شان را ميگذارند و آخر هيچ. البته هيچ نه تازه بدبختي شان شروع ميشود ،كلي گوشه و كنايه و بد و بيراه شنيدن و تازه در مقابل قانون هم بايد بايستند كه والله من نخواستم شرايط برام اين جوري رقم زد، اما نه قانون اين رو ميفهمه و نه آنهايي كه اين جوري نيش ميزنند. و قانون استثناء نمي شناسه ، همه رو محكوم به مرگ ميكنه**. حالا ميخواي جنيني رو كه خودت پروردي و اين همه به پايش زحمت كشيدي و پاره اي از وجودت است بكشي يا يك عفريت شيطان صفت رو .
براي قانون هيچ فرقي نميكند و براي تماشاچيان هرزه نيز همچنين. اگر كسي كه جنين خود رو ميكشد قاتل است ،من براي اين قاتل خيلي بيشتر از مجريان قانون و اين تماشاچيان نفهم ارزش قائل هستم.
:1پي نوشت
اين بار به خاطر مشكلات بلاگم اين واژه ها رو فارسي نوشتم. اما معادلش رو در زير آورده ام.
Debug:ديباگ bug:باگ Borland c:بورلند سي
:2پي نوشت
البته اين احساسات كم و بيش براي خودم اتفاق افتاد كه اين جا آوردم. مثلاً استاد بهم نمره نداد همكلاسي ها مسخره ام كردند كه:" چرا پس تحويل ندادي؟" و بالاخره اينكه شايد محكوم به مشروط شدن شوم.





Haloscan commenting and trackback have been added to this blog.




عيد قربان را به همه تسليت ميگويم 


چند روزي هست كه ميخواهم بنويسم، اما وقت نكردم بنويسم . هرچند خيلي هم فرق نمي كند، چون سالي به دوازده ماه كسي گذرش هم به اينجا نمي خورد كه بخواهد وقتش را تلف كند و اين بلاگ زاغارت من رو بدون حتي يك ذره جبروت و قيافه ببيند ، البته ديدني كه ندارد چون اصلاً نه عكسي دارد و نه رنگي . تازه لينك هم كه ندارد كه اگر طرف حوصله اش نكشيد لاأقل برود و بقيه ي جاهاي دنيا رو ببيند . به هر حال مخلص كلام جاذبه هاي توريستي اش كم است .اما خوب سعي مي كنم تا جايي كه مي توانم پر مايه بنويسم.
حالا دل بديد ببينيد چي ميگم(كي دل بده؟!!) :
يادم است از بچگي هر كسي كه مي خواست ديگري رو ضايع كند بهش مي گفت :"تو فقط يك روز حق حرف زدن داري اون هم روز عيد قربان است"
حالا عيد قربان رسيده و گوسفندها همه شان به حرف آمده اند .مي خواهند ظلمي كه بر آنها رفته است رو فرياد كنند ، بع بكشند تا شايد كسي فريادشان را پاسخ بگويد.
گوسفندان هنوز خبر ندارند كه درست در روزي كه حق آزادانه بع كشيدن را دارند به كام بزرگ مردان دين ذبح خواهند شد، كه انسان خليفة الله است! نميدانند كه چرا از ابتداي عمر صاحبانشان آنها را به چرا گاه مي برده اند ؟دليل پروار شدن خود را نمي دانند. آنها تنها چيزي كه ميدانند اين است كه بايد علف بخورند ، و حتي اين را هم نمي دانند كه علف خوردن را صاحبان شان برايشان مقدر كرده اند . .آنها اين كار غريزي را از مادرانشان نياموخته اند اين را به اجبار صاحبان خود در مغز فرو كرده اند . از همان موقع كه با هر شيطنت كودكانه و بعدها در سن بلوغ با هر عشق بازي ضربت چوپان را برگرده ي خود حس مي كنند، درست از همان موقع است كه به اين نتيجه مي رسند كه ديگر به عشق نانديشند، ديگر به فخر نانديشند و ديگر به هيچ چيز جز علف نانديشند و مادران پاسبانان فرزندانشان نيستند كه آنها را چوپاني باشد سترگ و قوي هيكل! كه آنها را به كام مرگ دعوت ميكند ، كه سرنوشت شان اين است و جز اين برايشان شايسته نيست.!!
اما ديگر عيد قربان فرارسيده است و گوسفندان را دسته ، دسته به مذبح مياورند و قصاب چاقو به دست آماده ي بريدن سر گوسفندان ميشود ، گوسفندان با ديدن چاقوي تيز قصاب ياد چوب دست سترگ چوپان مي افتند كه هيچ گاه دروغ نميگفت و راست بر گرده ي آنها مينشست. از خواب علفي بر مي خيزند و به ياد گفته ي چوپان ميافتند كه گفت :"شما تنها در يك روز مي توانيد حرف بزنيد و آن هم روز عيد قربان است ". ناگهان گوسفندان فرياد بر ميكشند ،اما نه فريادي فرجام طلبانه بلكه فريادي از روي ترس كه مبادا اين بار ديگر از علف خوردن بيفتند!!
اما قصاب هيچ رحمي نميكند، دستي به سبيلش ميكشد ، و گوسفند را رو به معبود ازلي ميكند ، گوسفند فرياد ميكشد من در سراسر عمرم اين معبود را نميشناختم ، من از اول عمر ، از همان موقع كه چوپان خود را شناختم علف را پرستيدم ، اما ديگر براي هوشيار شدن مجالي نيست كه قصاب لحظه اي هم درنگ نمي كند.
*************************
در سراسر جهان هر روزه گوسفنداني به جرم گوسفند بودن به مذبح ميروند . ولي در هيچ جاي دنيا به مناسبت قصابي آنها عده اي ديگر جشن نميگيرند و هلهله به پا نميكنند، چون ما مسلمان هستيم و از نظر ما انسان خليفة الله است!!!

گوسفند محكوم به ذبح شدن است . بياييد گوسفند نباشيم و گوسفندان را درك كنيم كه آنها نميخواهند و اجبار چوپانان است كه چنين سرنوشتي را براي آنها رقم مي زند، ولي بياد بياوريم كه قصابان به هيچ كس رحم نمي كنند.

پي نوشت :
از اينكه دير شد ،مسئله اي نيست .به قول استاد فارسي عمومي مون عيد قربان رو پيش آ پيش بهتان تسليت ميگويم.( آخه اين آقا هم عيد فطر رو هفته ي بعدش پيش آ پيش به ما تبريك گفت.)




قضيه حق بيت المال  



معلمي بود كوتوله
كه بچه ها ميگفتند گاگوله
آقاهه معلم انشاء بود
از بَر بود قصه ي
روزگار وگنبد كبود
يه روزي رفت سر كلاس
با وضعي همچي آس و پاس
كيفش رو پرت كرد روي ميز
داد زد كه چرا نمي كنيد اينجا رو تميز
مبصر هم به الفور رفت با پارچه
ميز و صندلي رو پاك كرد دست پاچه
بعد معلم يله داد رو صندلي
خودش رو زد به تنبلي
*(صنعت ادبي سكته مليح)*
بعد از يه مدت زماني
براي اينكه علاف نماني
يه بچه شيطون بود تو كلاس
(بي ريخت بود و يه كم هم تاس(طاس
داد زد: "آقايي چي كار كنيم
انشاء بخونيم يا شما رو ديداركنيم"
معلم :"بيا بخون انشائت رو
اگه خوب بود كه هيچ
"وگرنه نوش جان كن منهات رو
بچه هه اومد ، آماده شد ونفس عميق كشيد
:بعد هم يكي دوتا ميق (ميغ) كشيد
بچه ها مي دانيد كه حق بيت المال چيست"
"كشتن و از بين بردن آمال چيست؟
اينو كه گفت ، معلم از كوره در رفت
:فريادي همچي كشيد تفت
نه بچه جون غلط ميگي"
"واسه ي كُ... ننت ميگي
پسرِ هم خوردش تو پرش
رفت تو فكر ننه قمرش
معلم داد زد:" برو بشين
هي واسه من لب ورنچين
بچه ها ديگه" بيت المال" نداريم
از فردا تو راديو، تلوزيون
اينهمه غيل وغال(قيل وقال) نداريم
چون خوردنش واسه خيلي ها مرض شده
ازفردا مي بينيد كه
تو فرهنگستان هم اسمش عوض شده
"اسمش ميشه" بيت البمال
"تا ايشالّا(انشاء الله) رو سياه بشن ،مثل زغال
:يكي از ته كلاس پرسيد
"آقا بيت البمال ديگه چي چي بيد؟!"
معلم:" بچه ها بيت البمال دوتا معني داره
.كه هر كدوم از اون يكي تخمي تره
البته هر دو تا دارند يك ريشه
.كه بايد اون ريشه رو زد با تيشه
ريشه ي هر دو از ماليدن ِ
چاپلوسي كردن و به ريش مردم خنديدن ِ
اول معني براي بيت البمال
اينكه بايد حق ديگران رو كردش پامال
دومي اينكه بكني تو خايه مالي
مال بزرگان(اهل بيت) رو هي بمالي
تا برسي به مال و منالي
(براي اينكه مردم نگن ابولي خرت به چندِ)
"از بي پولي، هي بنالي

آره بچه ها تو اين روزگار غدار"
كه ديگه نيستش خداي قهار
بايد خودتون گليم تون رو
از آب بكشيد بيرون
وگرنه بايد جمع كنيد جل و پلاستون رو
بريد توي بر بيابون
حالا از اين چيز هايي كه گفتم پند بگيريد
"وگرنه ، عاقبت به روز سگ مي ميريد

:پي نوشت
درباره ي صنعت ادبي " سكته مليح" در كتاب مستطاب "وغ وغ ساهاب " آمده است
در هر قضيه تا صد كرور سكته ي مليح جايز است ، اما از اين شماره كه گذشت ديگر جايز نيست و سكته عنيف مي شود. ضمنن اگر چه مناسبتي ندارد متذكر ميشوم كه اشعار به اين سبك در زبان فارسي بي سابقه و از ابداعات ومبتكرات اختصاصي اين ضعيف
.*مي باشد
:پي نوشت پي نوشت
.چون اندك اعتقادي به قانون" كپي رايت" داشتم اين حاشيه را بر قضيه ي فوق نوشتم تا بعدها دچار عذاب وجدان نشوم





!!آسمون كون پاره مان را چه كنيم؟ 


!هيچ توجه كرديد كه اين آسمون چقدر بد بخت است
ميگيد چرا ؟
چون هر بار كه يك ايراني به دنيا مي آيد اين بدبخت فلك زده ، مجبور ميشه كون مباركش رو جر بده تا يك عزيز دردانه ي ديگر به دنيا بيايد
ميگيد چرا ايراني؟
آخه خيلي از ما ايراني ها فكرميكنيم از كون فيل افتاديم يا كون آسمون جر خورده و ما به دنيا آمده ايم . راستش من بقيه ملت دنيارونميدونم ، اما ما ايراني ها كه اين جوري ايم
حالا جون مادرتون ، بيايد يه كمي هم شده خودتون رو تغيير بدين آخه حالا ما به درك اين آسمون بدبخت چه گناهي داره كه هي بايد كونش رو جر بده تا ما به دنيا بيايم؟
حالا فكرش رو بكنيد طرف چاق هم باشد، ببينيد اين آسمون بدبخت چي ميكشه تا طرف به دنيا بياد حالا تغييرنميكنيد به درك ،لااقل
.بريد رژيم بگيريد تا اين قدر دردش نياد
تازه با اين كارتون خودتون هم ضرر ميكنين، چون اين لايه اوزن ِ جر ميخوره و داد همه تون در مياد. تازه ممكنه به عنوان تروريست
.هم بگيرنتون
!!حالا خودتون كونتون رو قاضي كنيد ببينيد ، داريد چي كار ميكنيد؟







اولش دلم به حال معروفي سوخت بعدشم براي همه مون 


چند روز پيش عجله اي يه سري به وبلاگ عباس معروفي زدم ،خواستم كامنت براش بگذارم ديد م كامنت دوني اش تعطيل است خيلي دقت نكردم گفتم شايد بلاگ اش قاطي كرده ، ديروز دوباه به بلاگ اش سر زدم ، ديدم بله از قصدي كامنت دوني اش رو بسته . چند روز قبلش هم كه سرزدم به بلاگ گلناز ديدم گلناز هم كامنت دوني نداره، واقعاً اين يه معضل اي(املا اش را نمي دانم) شده تو بلاگستان كه بازتابي از بي فرهنگي ما تو جامعه است كه نميتونيم به حقوق ديگران احترام بگذاريم. درست است كه نوشتن بايد دوطرفه باشه (يعني بر نوشته هاي ديگران نظر داده شود و نقد نوشته شود) اما توهين به نويسنده تجاوز به حقوق او محسوب ميشود ،شما رو خدا بيايد و يكمي هم خودتون رو اصلاح كنيد .
چرا تو ايران مردم فكر ميكنند نوشتن وظيفه ي نويسنده است . و همين كه نويسنده فقط بنويسد اون هم بدون مخاطب كلي سود كلان مي برد ،نويسنده تنها چشم داشتي كه دارد اين است كه نوشته اش خوانده شود تا بعدا ًخودش رو براي اينكه وقتش را صرف هيچ و پوچ كرده است
سرزنش نكند .
عباس معروفي به خاطر دفاع از حق ، به خاطر ما تبعيد شد و حالا اين واقعاً نه تنها كم لطفي بلكه نهايت بي شرفي است كه در كامنت دوني اش انقدر بد و بيراه نثارش كنيم .
حالا كه دارم با خودم فكر ميكنم مي بينم اوضاع ايران از شصت سال پيش هيچ تغييري نكرده، چيزي قريب به شصت سال پيش يك همچين رفتاري با "صادق هدايت" شد و تازه بعد از مرگ اش مردم فهميدند كه صادق هدايتي هم بوده است . حالا كه نگاه ميكنم مي بينم رفتار مردم نسبت به نويسنده هايشان و كلاً قشر فرهنگي اشان بهتر كه نشده ، بدتر هم شده است . لااقل شصت سال پيش كسي جرئت نميكرد به هدايت توهين كند، اما الآن ميبينم كه مردم اين كار را آزادي ميدانند . و حق خودشان مي دانند كه با توهين هاي خودشان كسي را برنجانند.
هيچ با خودتان فكر كرده ايد كه مثلاً همين "بنياد گلشيري " درحالي به كار خودش ادامه ميدهد كه تئائر "شازده احتجاب "تنها سه روز اجراشد . يا هرساله در ايران جايزه ي "فروغ فرخزاد " اهدا مي شود ولي تابه حال كتاب ديوان " فروغ فرخزاد " بدون سانسور به چاپ نرسيده است؟!! تا كي ميخواهيد كسي را جلو بياندازيد و از قبل اش نان بخوريد؟!
پي نوشت :
در پايان از گلناز عزيز به خاطر ميلي كه بهش زدم و نداشتن كامنت دوني رو رفتاري مستبدانه قلمداد كردم ، معذرت خواهي مي كنم. تا وقتي بعضي ها جنبه ي نظر دادن هم ندارند همان بهتر كه نظر ندهند.





قضيه سنگ صبور  



يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
ديگه خدا هم حتي نبود
آخه بيچاره فيلتر شده بود
تو زمان هاي قديم
بغل تخت جيجيم
خوابيده بودند
اون دو تا طفل يتيم
آتقي بود با حسنك
حسنك بود تپلك
كف پاش ترك ترك
رو سرش پر از كپك
آتقي بود كوچولو
باحسنك بود دوقلو
صورتش بود تپلي
دو تا لپاش بود گلي
از كار خدا آتقي زرنگ بودش
اما حسنكِ تو همه كارا خنگ بودش
حسنك و اتقي بزرگ شدن
مثل گوسفند و گرگ شدن
آخرش حسنك چوپون شدش
گله رو پاسبون شدش
آتقي هم مي رفت مدرسه
جيجيم روميكرد سركيسه
جيجيمم اتقي رو لمس ميكرد
براش هي ميوه پوس ميكرد
عوضش حسنك رو ميزد با چماق
تا نكنه دست تو دماغ
حسنكِ خيلي حسود بود
از زور كتك هاي اون هميشه
پاي چشم آتقي كبود بود

رفت و رفت و رفت تا كه…
آتقي ازپله هاي ترقي
رفت بالا همچي برقي
بقي كه مثل قرقي
آتقي شدش دهدارمون
حسنك هم شدش سربارمون
روزگار هم اي خوب پيش مي رفت
ولي از خستگي دل مردم ريش مي رفت
هر كسي سي كار خويش مي رفت
هوا هم به سمت گرگ و ميش مي رفت
تا كه زد وزد و زد انقلاب شد
پته ي همه رو آب شد
تيري بخور به تخته
حسنك تو پايتخته
همه چي شدش گند و كپك
نوبت رسيد به حسنك
تا كه از پله هاي ترقي
رفت بالا همچي برقي
برقي كه مثل قرقي
حسنكِ كه بودش سربار
برامون شدش دهدار
اتقي هم كه بودش دهدار
شدش عليل وزار
حسنك نگو بلا بگو)
تنبل تنبلا بگو
(احمق و آب زير كاه بگو
يه روزي و روز گاري
آتقي از زور بيكاري
پيش حسنك رفت براي كار
خودش رو هي كرد خفيف وخوار
درعوض حسنكِ نامرد
گرفت پشتش رو به اون كرد

تواين زمونه»
رحم نميمونه
رحم و مروت چي چيه
«خدا ميدونه
خداهه هم كه مرده بود
الخلاصه آتقي افسرده بود
آتقي كه بيكار و عار شد
رفت معتاد و ولنگار شد
حالا هر روزه توي درياي نمور
مي ريزه اشك هاي شور
از من هم خواسته كه
بشم براش سنگ صبور





ورود دوباره  



ورود دوباره ي خودم به بلاگستان رو به خودم تبريك و تسليت ميگم
من يك بار ديگه هم به بلاگستان اومده بودم ،ولي متأسفانه با مهمان نوازي بلاگر كه يه دفعه گي قاطي كرد و يه حال اساسي به همه داد، يه چند صباحي رو با نكبت و بدبختي تو بلاگستان سر كردم و بالاخره از پا در اومدم و مجبور به ترك اين دنياي مجازي شدم
تا كه آقا نويد اومد و شدش پيغمبر نجات بلاگستان كه تو سرزمين بلاگر ظهور كرد و ما رو از بدبختي و گمراهي نجات داد .(از خداي بلاگستان هم ممنونم كه اين پيغمبر رو فرستاد ، اما نه خدا كه مرده ! ) من هم از خداي بلاگستان خواسته دوباره تو يه قالب جديد حلول كردم . تا باز هم يه زندگي ديگه رو تو اين دنياي جديد آغاز كنم ،تا ببينيم اين بار چي ميشه!؟!؟